این داستان کوتاه رو برای ویژه نامه ی ورودی های جدید یکی از نشریات دانشگاه فردوسی نوشتم که به مناسبت آغاز سال تحصیلی جدید منتشر می کنم...
این نوشتار قصد توهین به هیچ فرد یا گروه خاصی را ندارد و صرفاً برداشتی آزاد از یک نوع سبک زندگی دانشجویی است...
پردهی اول
کنار دیوار نشسته بود ولی به پشتی پشتِ سرش تکیه نداده بود. خم شده بود و داشت پاهایش را می مالید تا شاید کمی درد آنها ساکت شود. با چشمانش مرا زیر نظر داشت. می خواست مطمئن شود که چیزی از وسایلم را جا نگذارم. حالا همهی مهمانان رفته بودند و فقط من مانده بودم با او. برای فردا بلیت قطار داشتم. ساعت حرکت، هفتِ صبح بود. باید همه چیز را جمع میکردم تا فردا صبح، بعد از نماز راهی شوم.
کارم که تمام شد، رفتم کنارش نشستم. میخواستم این آخرین لحظات را نیز کنارش باشم. به پشتی تکیه داد و گفت: «همه چیز را برداشتی؟» گفتم: «بله، همه چیز را آماده کردهام.» گفت: «اگر هم چیزی را جا گذاشته باشی، به من بگو تا برایت بفرستم.» گفتم: «چرا نرفتید بخوابید؟ همیشه این وقت شب خواب بودید.» گفت: «برای خواب دیر نمیشود.» انگار او هم میخواست که قبل از رفتن بیشتر در کنارم باشد. گفتم: «وقتی من بروم تنها میشوید.» گفت: «نگران نباش. بچهها به من سر میزنند.» گفتم: «وقتی بروم من تنها میشوم.» با لحنی آرامتر گفت: «نگران نباش، خدا بزرگ است.» گفتم: «شما نگران نیستید؟» آهی کشید و دوباره گفت: «خدا بزرگ است.» امّا این بار انگار فکرش جای دیگری رفت. با اندکی مکث ادامه داد: «اگر تلاش کنی و خوب درس بخوانی حتماً خدا کمک میکند.» گویا تازه میخواست حرفهای اصلیاش را بگوید. «مواظب خودت باش. به کارَت برس. دانشگاه جای درس است. باید درست و حسابی درس بخوانی و کار یاد بگیری. نباید بگذاری چیزی حواست را پرت کند. خودت را مشغول کارهای بیخود نکن. اول درسَت را بخوان...» این آخری را با تأکید بیشتری گفت: «اول درسَت را بخوان...» گفتم: «مگر میشود فقط درس خواند؟! یعنی میگویید تفریح و فعالیتهای دانشجویی را کنار بگذارم؟» به نشانهی رد کردن حرفم سرش را بالا برد و گفت: «تفریح جای خود، درس هم جای خود. تفریح دانشجویی زیاد است. چیزهایی که حواس دانشجو را پرت میکند زیاد است. خیلی چیزها باعث میشود که دانشجو از کار اصلیاش جا بماند. الآن جوانی و قوّت داری. امید داری. هرچه زحمت بکشی، سرمایهی فردایت میشود. خیلیها میخواهند از همین قدرت جوانی دانشجوها استفاده کنند و کار خود را پیش ببرند. مواظب باش گرفتار نشوی. به این طرف و آن طرف نرو. حواست جمع کارهایت باشد. درس بخوان، دعا و قرآن هم بخوان. تفریح و ورزش هم بکن. خلاصه مواظب خودت باش...»
پردهی دوم
در کوپهی قطار نشسته بودم. از پنجره زمینهای سرسبز بیرون را نگاه میکردم. گاهی نگاهم به ریلهای زیر واگنِ قطار میافتاد که به هم میرسیدند. داشتم به حرفهای مادربزرگ فکر میکردم. با خود گفتم: «مگر مادربزرگ دانشگاه رفته که از حواسپرتیهای دانشجوها خبر داشته باشد. مادربزرگ که حتی سواد درست و حسابی هم ندارد، چگونه از دانشگاه و کار اصلی دانشجوها خبر دارد! دانشگاه یعنی قیف برعکس، وقتی وارد دانشگاه شدی، دیگر لازم نیست درس بخوانی. دانشگاه یعنی پایان دورهی تفریحات خانوادگی و شروع دورهی تفریحات دسته جمعیِ خارج شهر. دانشگاه یعنی این که پای مناظرهی دکتر فلانی با دکتر فلانی بنشینی و برای هر کسی که بیشتر به طرف مقابلش توهین کرد کف بزنی و هورا بکشی. دانشگاه یعنی تشکّلِ فلان و فلان و همایشِ فلان و فلان. دانشگاه یعنی اعتراضات صنفی و گیر دادن به عالم و آدم.» با خود گفتم: «میان این همه کارهایی که میشود در دوران دانشجویی انجام داد، درس خواندن و پژوهش گم میشود...» آن قدر ذوق و هیجانِ تجربهی محیط جدید را داشتم، که همان اول حواسم پرت بود.
پردهی آخر
آن شب گذشت و الآن چهار سال است که وارد دانشگاه شدهام. بیشتر دوستانم فارغ التحصیل شدهاند. من امّا هنوز چند سالی دارم. دیگر به این که کیفیت غذای سلف سرویس چگونه است، کاری ندارم. دیگر برایم سرعت اینترنت دانشگاه مهم نیست. دیگر به این که کدام درس را کدام استاد ارائه خواهد داد فکر نمیکنم. دیگر برایم نمرهی درس فلان استاد که چند بار هم آن را افتادهام مهم نیست. دیگر برایم اردوی دستهجمعیِ بیرونشهر مهم نیست. هنوز در تشکلِ فلان عضوم، ولی فقط برای گذراندن وقت. هنوز به مناظرهی دکتر فلان و دکتر فلان میروم، ولی فقط برای کف و سوت زدن. شدهام پیادهنظام فلان جریان سیاسی، مجلس مناظره و سخنرانی گرم میکنم. هنوز در اعتراضات صنفی شرکت میکنم، اما دغدغهی صنفی ندارم؛ میخواهم خودم را خالی کنم. الآن کارم شده نشستن روی چمنها و دود کردن سیگارها یکی پس از دیگری. مدل موهایم هم فرق کرده و عجیب و غریب شده است. دیگر به درس خواندن رغبتی هم ندارم. به زورِ نمره و ترسِ از اخراج سر کلاس حاضر میشوم.
به راستی مشکل کجاست؟ من که تا قبل از ورود به دانشگاه شاگرد اول کلاس بودم! شاید مشکل از رشتهام است. شاید اگر رشتهام را در دورهی ارشد عوض کنم این مشکل حل شود. شاید مشکل از دانشگاه است. یا شاید به خاطر مشکلات اقتصادی است که انگیزهی درس خواندن ندارم. ای کاش میشد از اوّل شروع کرد. ای کاش میشد از این محیط رفت. اصلاً ای کاش میشد از این کشور رفت و در یک دانشگاه خارجی درس خواند. واقعاً علت اصلی چیست؟!
دوباره حرفهای مادربزرگ یادم میآید: «نگذار حواست... اول درسَت... .» یاد این غزل از حافظ میافتم:
چو دونان در این خاکدان دنی ز بهر دو نان از چهای مضطرب
چو دانی که روزی دهنده خداست مدار از طمع قلب را منقلب
تو نیک و بد خود هم از خود بدان چرا دیگری بایدت محتسب
ز بد دور باش و به نیکی بکوش مکن عمر ضایع به لهو و لعب
و من یتق الله یجعل له و یرزقه من حیث لا یحتسب
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.